نوشته شده در تاريخ یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, توسط sara |

 

 

تنها

من اما

مدتهاست دلم تنگ است

من اما

مدتهاست که انسانم

من اما

مدتهاست که میفهمم

من اما 

مدتهاست که بودن را نمیفهمم

من اما

مدتهاست که چشم را تر نکردم

من اما

مدتهاست در پس این سایه حرفی در زبان دارم

من اما

مدتهاهست که غمگینم

من اما 

مدتهاست که میمیرم

من اما

مدتهاست آرامم

من اما

مدتهاست که هر لحظه میمیرم.

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, توسط sara |

 

 

تنها

چه سنگین می شود دنیا


گاهی که باور هایت


برای همیشه می شکند


گاهی که خیالش


کابوس چشم می شود


چه سنگین می شود دنیا


انگار (دنیا) می آید


صاف می نشیند روی سینه ات


پوزخند زنان که حالا اگر می توانی


نفس بکش...

 


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, توسط sara |

 

 

تنها

پس از لحظه هاي دراز 

بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد

و نسيم سبزي تار و پود خفته مرا لرزاند.

و هنوز من

ريشه هاي تنم را در شن هاي روياها فرو نبرده بودم

كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز

سايه دستي روي وجودم افتاد 

ولرزش انگشتانش بيدارم كرد.

و هنوز من 

پرتو تنهاي خودم را

در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم.

كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز 

پرتو گرمي در مرداب يخ زده ساعت افتاد

و لنگري آمد و رفتش را در روحم ريخت

و هنوز من

در مرداب فراموشي نلغزيده بودم

كه براه افتادم

پس از لحظه هاي دارز 

يك لحظه گذشت:

برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد،

دستي سايه اش را از روي وجودم برچيد

و لنگري در مرداب ساعت يخ بست.

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

كه در خوابي ديگر لغزيدم.

.: Weblog Themes By LoxBlog :.