**بهونه بی بهونه**
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, توسط sara |

 

 

تنها

پس از لحظه هاي دراز 

بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد

و نسيم سبزي تار و پود خفته مرا لرزاند.

و هنوز من

ريشه هاي تنم را در شن هاي روياها فرو نبرده بودم

كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز

سايه دستي روي وجودم افتاد 

ولرزش انگشتانش بيدارم كرد.

و هنوز من 

پرتو تنهاي خودم را

در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم.

كه براه افتادم.

پس از لحظه هاي دراز 

پرتو گرمي در مرداب يخ زده ساعت افتاد

و لنگري آمد و رفتش را در روحم ريخت

و هنوز من

در مرداب فراموشي نلغزيده بودم

كه براه افتادم

پس از لحظه هاي دارز 

يك لحظه گذشت:

برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد،

دستي سايه اش را از روي وجودم برچيد

و لنگري در مرداب ساعت يخ بست.

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

كه در خوابي ديگر لغزيدم.



نظرات شما عزیزان:

تنها
ساعت23:26---28 اسفند 1390
بمان بهر خدا ... گفتي خداخافظ

گفتم ببر با خود مرا...گفتي خداحافظ

گفتم تو از من در مسيرِ روشن ...ِ پيوند آخر ...چه ديدي جز وفا ...گفتي خداحافظ

گفتم نمي خواهي مرا؟!باشد..نخواه..اما ايکاش مي گفتي چرا...گفتي خداخافظ

گفتم برو! باشد! خدا يارت... به ديدارت مي آيم .. اما کي؟ کجا؟ گفتي خداخافظ

اي واي از دلبستگي.. اي داد از عادت... معتاد خود کردي مرا.. گفتي خداحافظ
__________________


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: